دنیای دیگر پارت ۹
آکوتاگاوا:لطفا آروم باشید چیزی نمیشه !
دازای :ممنون دوستان باشه بریم داخل!
دازای بعد از پرس و جو و تماس با موری و فوکوزاوا-سان و جلوی چویا رو گرفتن برای جر ندادن زندان بان بلاخره سلول آیومی رو پیدا میکنن وارد میشن و آیومی رو یک گوشه پشت به در میبینن
(سلول آیومی این شکلی هست که مثل اتاق هست ولی قدرت رو باطل میکنه )
چویا:سلاممم آیومی-چانننن!
آیومی بر میگرده و با حالت چندش مانند چویا رو میبینه و چویا به عقب بر میگرده
آیومی با کنجکاوی نگاهی میکنه به بقیه و ذوق میکنه دازای میره جلو با بغلش کنه که آیومی از زیر دستش در میره و میپره بغل رانپو رانپو هم سریع میگیرند و سفت بغلش میکنه
دازای:*خشکش زده
چویاو آکوتاگاواو آتسوشی:*ریز ریز میخندن *
دازای گریش میگیره و با بغض به سمت آیومی بر میگرده:آیومی ! اینقدر برات بی ارزشم؟🥺😨😖😭 باورم نمیشه
آیومی متوجه اشتباهش میشه میخواد بره و بغلش کنه ولی دازای سریع از اونجا میره
آیومی:داداشششش! داداششش! نرو ووو!😖😢
آیومی با لحن از تو خوشم نمیاد روبه چویا:چویا-ساما میشه دازای رو بیارید؟
چویا:باشه
چویا میره و با دازای حرف میزنه
💛از زبان آیومی 💛
وقتی صدا رو شنیدم برگشتم و از اینکه این مرد منو صدا کرد خواستم خفش کنم و داغون کنم ولی تا رانپو رو دیدم خیلی خوشحال شدم و سریع پریدم بغلش ولی تازه یاد اومد که اون کسی که از زیر دستش در رفتم دازای 😰 خواستم برم ّبغلش ولی دیر شد چویا وقتی برگشت با آکوتاگاوا -ساما با زندان بان حرف زدن و اجازه دادن که برم بیرون پیش دازای و برگردم
زندان بان:فقط چون موهبت سوکوکو رو میدونم و اعتماد دارم میتونه بره ولی مراقب باشید
تا این حرف رو شنیدم دست رانپو رو گرفتم و رفتیم بیرون جلوی زندان دازای یک گوشه نشسته بود و هی گریه میکرد بقیه رو فرستادم تا گورشون رو گم کنن و به چویا یک نگاه گم شو آشغال انداختم وقتی رفتن سریع بغلش کردم
آیومی:داداش ببخشید! 🥺 معذرت میخوام خیلی دلم برات تنگ شده بود ولی تو رو زود ندیدم ببخشید
آیومی بعد از ۱۰۰۰ بار معذرت خواهی تونست با دازای آشتی کنه
دازای محکم آیومی رو بغل میکنه :خوبی؟ خیلی دلم برات تنگ شدهههههه!
رانپو هم اون دوتا رو بغل میکنه :دلم برات تنگ شده بود آیومی !هر دوتاتون رو خیلیی دوست دارم
دازای و آیومی:ما هم همین طور رانپو!
دازای و آیومی و رانپو به سلول آیومی رسیدن
آیومی: خیلی خوشحالم که دیدمتون ! مادر و پدر خوبن!؟ عمه و شوهر عمه چطور؟ دلم برای همه تنگ شده !
دازای:همه خوبن چرا برگشتی و هرج و مرج راه انداختی ؟
حالت صورت آیومی عوض میشه و چیزی نمیگه
آیومی بعد از یکم مکث :دارن داخل دنیای ماهرج و مرج راه میندازن ولی از یک طرف نمیتونم کنترلش کنم
دازای:برگرد پیش ما!
دازای :ممنون دوستان باشه بریم داخل!
دازای بعد از پرس و جو و تماس با موری و فوکوزاوا-سان و جلوی چویا رو گرفتن برای جر ندادن زندان بان بلاخره سلول آیومی رو پیدا میکنن وارد میشن و آیومی رو یک گوشه پشت به در میبینن
(سلول آیومی این شکلی هست که مثل اتاق هست ولی قدرت رو باطل میکنه )
چویا:سلاممم آیومی-چانننن!
آیومی بر میگرده و با حالت چندش مانند چویا رو میبینه و چویا به عقب بر میگرده
آیومی با کنجکاوی نگاهی میکنه به بقیه و ذوق میکنه دازای میره جلو با بغلش کنه که آیومی از زیر دستش در میره و میپره بغل رانپو رانپو هم سریع میگیرند و سفت بغلش میکنه
دازای:*خشکش زده
چویاو آکوتاگاواو آتسوشی:*ریز ریز میخندن *
دازای گریش میگیره و با بغض به سمت آیومی بر میگرده:آیومی ! اینقدر برات بی ارزشم؟🥺😨😖😭 باورم نمیشه
آیومی متوجه اشتباهش میشه میخواد بره و بغلش کنه ولی دازای سریع از اونجا میره
آیومی:داداشششش! داداششش! نرو ووو!😖😢
آیومی با لحن از تو خوشم نمیاد روبه چویا:چویا-ساما میشه دازای رو بیارید؟
چویا:باشه
چویا میره و با دازای حرف میزنه
💛از زبان آیومی 💛
وقتی صدا رو شنیدم برگشتم و از اینکه این مرد منو صدا کرد خواستم خفش کنم و داغون کنم ولی تا رانپو رو دیدم خیلی خوشحال شدم و سریع پریدم بغلش ولی تازه یاد اومد که اون کسی که از زیر دستش در رفتم دازای 😰 خواستم برم ّبغلش ولی دیر شد چویا وقتی برگشت با آکوتاگاوا -ساما با زندان بان حرف زدن و اجازه دادن که برم بیرون پیش دازای و برگردم
زندان بان:فقط چون موهبت سوکوکو رو میدونم و اعتماد دارم میتونه بره ولی مراقب باشید
تا این حرف رو شنیدم دست رانپو رو گرفتم و رفتیم بیرون جلوی زندان دازای یک گوشه نشسته بود و هی گریه میکرد بقیه رو فرستادم تا گورشون رو گم کنن و به چویا یک نگاه گم شو آشغال انداختم وقتی رفتن سریع بغلش کردم
آیومی:داداش ببخشید! 🥺 معذرت میخوام خیلی دلم برات تنگ شده بود ولی تو رو زود ندیدم ببخشید
آیومی بعد از ۱۰۰۰ بار معذرت خواهی تونست با دازای آشتی کنه
دازای محکم آیومی رو بغل میکنه :خوبی؟ خیلی دلم برات تنگ شدهههههه!
رانپو هم اون دوتا رو بغل میکنه :دلم برات تنگ شده بود آیومی !هر دوتاتون رو خیلیی دوست دارم
دازای و آیومی:ما هم همین طور رانپو!
دازای و آیومی و رانپو به سلول آیومی رسیدن
آیومی: خیلی خوشحالم که دیدمتون ! مادر و پدر خوبن!؟ عمه و شوهر عمه چطور؟ دلم برای همه تنگ شده !
دازای:همه خوبن چرا برگشتی و هرج و مرج راه انداختی ؟
حالت صورت آیومی عوض میشه و چیزی نمیگه
آیومی بعد از یکم مکث :دارن داخل دنیای ماهرج و مرج راه میندازن ولی از یک طرف نمیتونم کنترلش کنم
دازای:برگرد پیش ما!
- ۱.۸k
- ۱۹ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط